سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

شب و روز زیادی به کیس مناسبی برای ازدواج فکر می کردم تا این که روزی در مؤسسه کنکور با دیدن خواهر مدیر مؤسسه هوایی شدم. اون قدر فرشته ذهن و دل و چشممو پر کرده بود که این خواهر دوستم، تهمینه، رو که در دسترس بود نمی دیدم. تصمیممو گرفتم. می خواستم کاری کنم که فرشته رو هم از دست ندهم. بنابراین روزی که سرمون خلوت بود داستانمو از سیر تا پیاز برا تهمینه گفتم. تهمینه گویی منتظر بود که به او درخواست ازدواج بدهم البته مکثی کرد و بعد خیلی خونسرد با این موضوع برخورد کرد. روی شوخی بهش گفتم که حاضری با فرشته در کنار هم زندگی کنیم. اگر چه تیری در تاریکی بود، ولی دقیقا به هدف خورد. او خیلی راحت تو چشمام نگاه کرد و گفت که حرفی ندارم.
باور کردنی نبود. از همه بهتر این بود که تهمینه و فرشته با هم کامل می شدند. تهمینه جوان تر، مجرد، و شیک پوش و خوش برخورد بود. فرشته شخصیت، حیا و اخلاق خوبی داشت و همدلی اش عالی بود و می توانست با رشدی که در زبان آموزی می کند همکار و همیارم باشد و با هم مؤسسه زبانی دایر کنیم.
شاید یکی از دلائلی که تهمینه راحت پذیرفت که دو همسر داشته باشم این بود که خیلی من را دوست داشت و دیگر این که پدر او هم که مردی جا افتاده بود دو همسر داشت. پدرش با برادر بزرگم ارتباط خانوادگی داشت و کاملا خانواده ما را می شناخت. نگاهش به ما مثبت بود. از این که می خواستم با تهمینه ازدواج دائم کنم شک و شبهه ای برام نمانده بود. قرار شد ایشان درباره ازدواج دیگرم با کسی حرفی نزند. با درخواست مصرانه من با حضور مادرم و برادر بزرگم و خانواده تهمینه عقد خواندیم.
خیلی خوشحال بودم. با خودم می گفتم وقتی تهمینه که مجرد بوده حاضر شده با فرشته زندگی کند فرشته هم حتما می پذیره که با من و تهمینه زندگی کنه.
روزی به شوخی خواستم به فرشته موضوعو بگم که فرشته به هم ریخت و اجازه نداد من حرفمو کامل کنم. خیلی جدی گفت: «حاضر نیستم یک لحظه هم با هوو زندگی کنم یا با من باش یا یکی دیگه.ـ

تمام محاسباتم به هم ریخت...
چند روزی گذشت. مثل مست لایقعل هوش و حواسی برام نمونده بود. برا اهداف من تهمینه بدون فرشته کامل نبود. نمی تونستم یکیو بدون دیگری بپذیرم. مث افراد ناشی بودم اول منارو دزدیم بعد خواستم چاه رو بکنم. شاید قبل از این که مطمئن بشم فرشته همراهم هست یا نه نباید تهمینه رو عقد می کردم. با موقعیتی که فرشته داشت به نظرم خودخواهانه عمل می کرد. نمی دونم می خواست صبر کنه تا چی بشه؟ کی حاضره بیاد یه زنی رو که یه دختر نوجون بد قلق داره بگیره؟ من و فرشته همدیگر را می خواستیم. اگه تهمینه رو در کنارم داشتم به خطر این بود که نمی خواستم با فرشته ازدواج کنم و فردا به خاطر این که سنش ازم بیشتره بهونه بگیریم و وقتی که سنش بالاتر بره طلاقش بدم و فرصت ازدواجو ازش بگیریم.

گاهی که از یه دنده بودن فرشته به هم می ریختم می خواستم هر دو را طلاق بدم، اما تهمینه چه گناهی داشت با این که مجرد و جوان بود حاضر شده بود فرشته را در کنارش بپذیرد. روزی صبح زود از خوونه زدم بیرون کار بانکی داشتم اول باید می رفتم مؤسسه زبان مدارکمو بر می داشتم. هنوز کلید را به هیئت مدیره تحویل نداده بودم وقتی به مؤسسه رسیدم کلید انداختم و رفت داخل. بوی گند مواد توی حیاط می اومد وقتی رفتم داخل دیدم حمید بازم دوستاشو اونجا اورده و مؤسسه رو پاتوق کرده. من که این روزا دل و دماغی نداشتم با دیدن این صحنه داغ کردم و شروع کردم به حمید و دوستاش بد و بیراه گفتن. هر چه حمید بیشتر به پر و پام می پیچید و معذرت خواهی می کرد. بیشتر حالم ازش بهم می خورد. با عصبانیت داد زدم: باید یه فکری به حال خودت بکنی. توبه گرگ مرگه. اگه اون بار عذرتو می خواستم بهتر بود. یاالله یالله جول و پلاستو جمع کن. اون روز خودم جز هئیت مدیره بودم و خواستم کمکت کنم زیر بالتو بگیرم ولی الان من اینجا سهمی ندارم ولی به هیئت مدیره نگم چه کار می کنی بهشون خیانت کردم.
حمید که دید التماسش بی فایده است. گفت: «خب باشه میرم. اما می رم سراغ قانون و اداره کار.»
با تندی بهش گفتم: «برو برو هر گورستونی که می خوای برو ببینم چه غلطی می کنی.»
حمید را که از مؤسسه بیرون انداختم از خشم همچون شیر زخمی شده بودم. چندتا مشت توی دیوار زدم. کمی می نشستم. کمی راه می رفتم. با ناراحتی با خودم گفتم: تکلیف حمید روشن شد. باید کمی بارمو سبک کنم. من نمی تونم ذهن فرشته رو تغییر بدم می تونم برای خودم و ذهنم برنامه بریزم. باید تکلیف اونو هم امروز مشخص کنم. تو این حال و هوا بودم که تلفن مؤسسه به صدا در اومد. خانم رحمتی بود. گریه کنان گفت: «می خواستم به هیئت مدیره اعلام کنم که دیگه نمی تونم ادامه ترمو تدریس کنم.»

ادامه داره